بعد از چند دقیقه نگاهی به ماشینی که از کنارمون گذشت انداخت و دوباره راه افتاد
هیچ کدوم حرف نمی زدیم و سعی در شکستن سکوت بینمون نداشتیم
بی هدف به مغازه ها و خونه ها نگاه می کردم
با توقف دوباره ی ماشین چشم از خیابون گرفتم و به سیاوش نگاه کردم چهره اش گرفته بود انگار چیزی آزارش می داد
به سمتش مایل شدم و سرمو کمی کج کردم سیاوش حالت خوبه؟!
با شنیدن صدام چشماشو باز کرد و با صدای گرفته ای گفت آره خوبم و بعد سرشو به پشتی صندلی چسبوند
پرسیدم برای چی اومدیم اینجا؟!
بدون اینکه نگاهم کنه گفت واسه اینکه واقعیتو با چشمای خودت ببینی!!
کلافه به صندلی تکیه دادم به رفت و آمد گاهی آهسته و بی هدف و گاهی پر شتاب و هدفدار رهگذرا نگاه می کردم
نگاهم روی کافی شاپ سمت راست خیابون ثابت موندحدس زدم شاید اونجا باشه
همونجوری که به در کافی شاپ نگاه می کردم پرسیدم از کجا فهمیدی که اینجاست؟!
وقتی جوابی نداد برگشتم سمتش
اونم نگاهشو از کافی شاپ گرفت و به من نگاه کرد
دهن باز کردم تا سؤالمو دوباره بپرسم که انگشت اشاره اشو به نشونه سکوت رو لبش گذاشت و گفت خودت الان همه چیزو می فهمی!
بعد نیم ساعت بالاخره دیدمش
شونه به شونه اون...
از چیزی که می دیدم قلبم از حرکت ایستاداون..اینجا؟! کنار فرزاد؟!!
مات و مبهوت به سیاوش که لبخند تلخی روی لبش نقش بسته بود نگاه کردم
امّا این غیر ممکنه...!!!
با تته پته گفتم سیاوش اون این اینجا چیکار می کنه؟!مگه قرار نبود شما دوتا بیشتر با هم آشنا بشین؟!!!
در همون حال که نگاهش به فرزاد و بیتا بود که کنار در کافی شاپ مشغول بگو بخند بودن گفت فعلاََ که می بینی سرش به این فنچ گرمه!!
منم بهشون زل زدم پرسیدم از کجا فهمیدی اینجا اومدن؟!
سرشو به سمتم چرخوند گفت واسه فرزاد بپّا گذاشته بودم یکی از دوستام هر جا میرفت دنبالش بود اون بهم خبر می داد
وقتی از خونه اومدم بیرون به دوستم زنگ زدم ازش پرسیدم کجاست که گفت اومده اینجا
یه دفعه یاد ترمز ناگهانیش و عصبانیتش افتادم پس اونی که دیده بود فرزاد نبوده برای همین پرسیدم پس چرا وسط راه اونجوری زدی رو ترمز عصبانی شدی؟!
نفس عمیقی کشید و دستشو رو فرمون کشید
وقتی از در خونه دور شدیم از تو آینه دیدم یه دختر جلوی در خونه وایساده تیپش به نظرم آشنا اومد بعد یادم اومد که این تیپ همون دختره ست که توی فیلم بود فقط شالش قرمز نبود
ماشینو نگه داشتم ببینم کیه که دیدم بیتاست صبر کردم تا برگرده تو ماشینش و راه بیوفته که برم دنبالش
شک داشتم همون دختره باشه!!وقتی از کنارمون رد شد افتادم دنبالش
چشمام گرد شد تو تا الان دنبال بیتا بودی ؟!از کجا می دونستی میاد اینجا؟!
شونه اشو انداخت بالا و گفت نمی دونستم میاد اینجا ولی تیری بود تو تاریکی
نفسمو بیرون دادم حالا فکر می کنی باهات چیکار داشته که اومده دم خونه؟!
سرشو دوبار به پشتی صندلی تکیه داد و با نیشخند گفت احتمالاََ هم خدا رو می خواد هم خرما رو
فکر کرده منم مثل این جوجه فُکُلی با چهارتا غمزه و کرشمه می تونه به خودش جذب کنه
اینبار من بودم که گوشیمو درآوردم و ازشون عکس گرفتم با حرص گوشی رو تو جیبم جا دادم زیرلب گفتم حالتو می گیرم فرزاد بشین و تماشا کن!!
بدون اینکه به سیاوش نگاه کنم گفتم هر چی لازم بود ببینم دیدم میشه بریم؟!
چند ثانیه سنگینی نگاهشو رو خودم حس کردم بعد ماشینو روشن کرد و راه افتاد.
تمام روزتواتاقم نشستم فکر کردم که چه جوری حالشو بگیرم دستشو رو کنم پست فطرت نامرد حالا با من بازی می کنی نشونت می دم!!دست از جویدن ناخونم برداشتم گوشیمو تو دستم چرخوندم
اس ام اسی با این مضمون براش فرستادم سلام خوبی؟!موافقی برای جبران ناهار اون روز که کوفتمون شد فردا بریم همون رستوران مهمون من؟!
بعد دو دقیقه جواب دادباشه گلم کی بیام دنبالت؟!
گفتم ساعت یک سرکوچه!
گفت باشه تا فردا
جمعه بود و از صبح وقت داشتم
لباسامو پوشیده بودم به ماه منیر گفتم یکم دلم گرفته میرم پارک قدم بزنم
گوشیمو برداشتم از خونه امدم بیرون
سرکوچه دیدم تو ماشین نشسته
نفس عمیقی کشیدم تا به اعصابم مسلط بشم
سرعت قدم هامو زیادکردم ماشینو دور زدم نشستم
به محض بستن در راه افتاد
با لبخند گفت:سلام عرض شد خانوم خانوما!آفتاب از کدوم طرف در اومده شما افتخار دادی؟!
لبخند کجی زدم گفتم احتمالاََ از مغرب در اومده
اشاره ای به دوتا لیوان روی داشبورد کرد گفت آب پرتقال طبیعیه بخور خوشمزه اس
گلوم خشک شده بود برای همین بدون اینکه تعارف کنم یکی از لیوانارو برداشتم خوردم خوشمزه بود
گفت کم حرفی حنا؟!
گفتم چی باید بگم؟!
گفت از چیزی ناراحتی؟!
خونسرد گفتم آره از تو
از خونسردیم جا خوردنیم نگاهی بهم کردگفت اونوقت چرا؟!
گفتم برای اینکه بهم دروغ گفتی
همه ی حرفات دروغ بود!
سرم یه دفه درد گرفت
دستمو رو پیشونیم کشیدم و به رو به رو خیره شدم
اونم بدون اینکه ناراحت بشه گفت اونوقت میشه بپرسم چه جوری به این نتیجه رسیدی؟!
منگ شده بودم
به چهره ی آروم فرزاد نگاه کردم توقع این رفتارو ازش نداشتم انگار انتظار همچین لحظه ای رو می کشید
گوشیمو از جیب پالتوم درآوردم و عکس خودش و بیتا رو نشونش دادم
گفتم این جوری و گوشی رو جلوش گرفتم
ابروهاش کمی بالا رفت نیشخندی زدگفت پس کارآگاهم تشریف دارین
چشمام تار شده بود
یه دفعه یاد آب پرتقال افتادم نکنه چیزی توش ریخته بود؟!
ولی فرصتی برای فکر کردن به سوالم نداشتم چون پلکام روی هم افتاد و بعد هم سیاهی مطلق...!!!
✅ راوی داستان «سیاوش»
جمعه بود و طبق معمول دلگیر و کسل کننده
کنار پنجره مقابل در ورودی روی صندلی راحتی نشستم به بیرون خیره شدم
خیالم از بابت حناراحت شده بود فکر نمی کردم هیچ واکنش احساسی نشون نده این نشون می داد وابستگی عاطفی به فرزاد پیدا نکرده بود
خاطره ی دیروز وقتی تو اتاقش در آغوش کشیدمش تو ذهنم زنده شد و لبخندی به لبم آوردمطمئنم این اتفاق یکی از بهترین اتفاقی زندگیم بود
با قطره قطره اشکی از چشماش می اومد همه ی وجودم از هم می پاشید
نرمی موهای مشکی رنگش که مثل ابریشم نرم و برّاق بود هنوز روی دستم حس می کردم
ابروهاش که روی هلال ماه رو کم کرده بود و چشمان شب رنگش که سیاهی شب رو به زانو درآورده بود مقابل چشمام ظاهر شد
با دیدن حنا که به سمت در ورودی می رفت از رو صندلی بلند شدم
دستمو روی لبه ی پنجره گذاشتم و با دقت بهش نگاه کردم
کجا داره میره امروزم که جمعه ست
حس نگرانی ناخواسته وجودمو فراگرفت
باید برم دنبالش! اختیار خودمو دست دلم دادم
لباسامو پوشیدم سوییچ ماشینو از روی عسلی چنگ زدم و با سرعت خودمو به جلوی در رسوندم
صدای کوبیده شدن در خبر از رفتنش داد با سرعت باد خودمو به ماشین رسوندم
استارت زدم
دیدمش که با قدم های بلند و محکم به سمت ماشین نوک مدادی که سرکوچه وایساده میرفت به راننده نگاه کردم بعددستم مشت کردم روی فرمون کوبیدم...لعنتی بازم فرزاد!!!
برای چی دوباره قرار گذاشته؟!شاید می خواد باهاش بهم بزنه؟!آخه تو ماشین ؟!جا قحطیه؟!اگه ببرتش یه بلاییی سرش بیاره چی؟!
افکار مزاحمو که فقط به دلشوره ام اضافه می کنه پس زدم و به محض حرکت ماشینش پامو روی پدال گاز فشار دادم
دوباره همون مسیر رستوران
حناچه فکری تو سرته؟!
انتظار داشتم نزدیک رستوران نگه داره ولی نگه نداشت و به راهش ادامه داد
بعد بیست دقیقه متوجه شدم به طرف محله های پایین شهر میره
ترس و نگرانیم لحظه به لحظه بیشتر میشد
...